آمیتیس، در اتاقش را قفل کرد و با رامیس به سمت سلف اساتید به راه افتادند. در همین هنگام، موبایل رامیس، به صدا درآمد. اسم سپیده، بر روی صفحه گوشی به چشم می خورد.
-سلام، خوبی؟
-سلام، مرسی. تو خوبی؟
-خوبم، مرسی. کجایی؟
-دارم میرم نمایشگاه. قراره ناهارو با آرش بخورم. تو چکار می کنی؟
رامیس، به آمیتیس نگاهی انداخت و گفت:" منم با آمیتیس دارم میرم سلف... امروز دیگه کلاس نداری؟"
-چرا! هفت و نیم شب یه کلاس دیگه دارم... تو تا کی کلاس داری؟
-من یک و نیم یه کلاس دارم، بعد میرم خونه.
-با آمیتیسی، پس؟
-آره، چرا؟
-هیچی،... نگران بودم تنها نباشی!
رامیس لبخندی از سر محبت و قدردانی زد:" فدات عزیزم، مرسی!" سپیده هم با محبت لبخند می زد، هرچند هیچکدام، دیگری را نمی دید؛ اما هر دو می دانستند که اکنون دیگری، چه محبت و مهربانی ای در چهره و چشمهایش دارد.
:: موضوعات مرتبط:
قسمت 6-10 ,
,
:: برچسبها:
داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 66
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1